سفارش تبلیغ
صبا ویژن


رها شده از قفس آزادی

باد پای کوهساران بخت من

به سویت باز خواهم گشت

اسب تیز پایم را مهمیز خواهم زد

و چون رعدی در اوج قله ها رخ خواهم نمود

و با اغوشی از باران گلهای تشنه را سیراب خواهم کرد

به سویت باز خواهم گشت

ای زیبا چهره خوبان دشت اشنایی ها


نوشته شده در شنبه 90/10/3| ساعت 9:5 عصر| توسط رضا| نظرات ( ) |

 

باز باران با ترانه

با گوهرهای فراوان

میخورد بر بام خانه

یادم امد کربلا را

دشت پر شور وبلا را

غصه یک روز غمگین

گرم و خونین

لرزش طفلان نالان

زیر تیغ و نیزه ها را

گریه های کودکانه

اندرین صحرای سوزان

میدود طفلی سه ساله

پر زناله

دلشکسته

پای خسته

 

باز باران

قطره قطره

میچکد از چوب محمل

زینب و خونابه ی دل

وای باران وای باران


نوشته شده در دوشنبه 90/9/7| ساعت 12:59 صبح| توسط رضا| نظرات ( ) |

باز ابن چه شورش است که در خلق عالم است

باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

باز این چه رستخیز عظیم است که بی نفخ صور

 خاسته از زمین تا عرش اعظم است

 


نوشته شده در جمعه 90/9/4| ساعت 2:53 صبح| توسط رضا| نظرات ( ) |

میگن یه روز جبرئیل میره پیش خدا گلایه میکنه که: آخه خدا، این چه وضعیه آخه؟ ما یک مشت ایرونی داریم توی بهشت که فکر میکنن اومدن خونه باباشون!

به جای لباس و ردای سفید، همه شون لباس های مارک دار و آنچنانی میخوان! هیچ کدومشون از بالهاشون استفاده نمیکنن، میگن بدون "بنز" و "ب ام و" جایی نمیرن!

اون بوق و کرنای من هم گم شده... یکی از همین ها دو ماه پیش قرض گرفت و رفت دیگه ازش خبری نشد!

آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو زدم... امروز تمیز میکنم، فردا دوباره پر از پوست تخمه و هسته هندونه و پوست خربزه است!

من حتی دیدم بعضیهاشون کاسبی هم میکنن و حلقه های بالای سرشون رو به بقیه میفروشن.

. خدا میگه: ای جبرئیل! ایرانیان هم مثل بقیه، بندگان صالح من هستند و بهشت به همه بندگان خوب من تعلق داره. اینها هم که گفتی، خیلی بد نیست! (تصور کن این  تازه بهشتیشه!!!!)

برو یک زنگی به شیطان بزن تا بفهمی درد سر واقعی یعنی چی!!!

جبرئیل میره زنگ میزنه به جناب شیطان... دو سه بار میره روی پیغامگیر تا بالاخره شیطان نفس نفس زنان جواب میده: جهنم، بفرمایید؟

جبرئیل میگه: آقا سرت خیلی شلوغه انگار؟ شیطان آهی میکشه و میگه: نگو که دلم خونه... این ایرونیها اشک منو در آوردن به خدا!

شب و روز برام نگذاشتن! تا روم رو میکنم این طرف، اون طرف یه آتیشی به پا میکنن!

تا دو ماه پیش که اینجا هر روز چهارشنبه سوری بود و آتیش بازی!... حالا هم که... ای داد!!! آقا نکن! بهت میگم نکن!!!

جبرئیل جان، من برم .... اینها دارن آتیش جهنم رو خاموش میکنن که جاش کولر گازی نصب کنن...


نوشته شده در جمعه 89/6/19| ساعت 8:49 صبح| توسط رضا| نظرات ( ) |

(سکانس اول در یادداشت قبلی)

شـب – خوابــگاه پســران

سکــانـس دوم:

(در اتـاقی دو پـسر به نـام های «مهـدی» و «آرمــان» دراز کشــیده انـد. مهـدی در حال نصـب برنـامه روی لپ تـاپ و آرمـان مشغــول نوشــتـن مطالبی روی چـند برگـه است. در هـمین حـال، واحدی شـان، «میـثــاق» در حـالی که به موبایـلش ور می رود وارد اتــاق می شـود)

میثـــاق: مهـدی... شایـعه شـده فـردا صبــح امتـحان داریـم.

مهـدی: نـه! راســته. امتـحان پایــان تــرمه.

میثــاق: اوخ اوخ! مــن اصـلاً خبـر نـداشـتم. چقـدر زود امتـحانا شـروع شــد.

مهـدی: آره... منــم یه چنـد دقـیقه پیـش فهمـیدم. حالا چیــه مگـه؟! نگـرانی؟ مگـه تو کلاسـتون دختـر نداریـد؟!

میثــاق: مـن و نـگرانی؟ عمــراً!! (بـه آرمــان اشــاره می کنـد) وای وای نیگــاش کـن! چه خرخـونیــه این آقـا آرمـان! ببیــن از روی جـزوه های زیـر قابلمــه چه نـُـتی بـر می داره!!

آرمـــان: تـو هم یه چیزی میگــیا! ایـن برگـه های تقـلبه کـه 10 دقیـقــه ی پیـش شـروع به نـوشتـنــش کردم. دختــرای کلاس مـا که مثـل دختـرای شما پایـه نیســتن. اگـه کسی بهت نـرسوند، بایــد یه قوت قلــب داشته باشی یا نـه؟ کار از محکـم کاری...

مـهدی: (همچــنان که در لپ تاپــش سیــر می کنـد) آرمــان جـون... اگه واسـت زحمـتی نیست چنـد تا برگـه واسه مـنم بنـویس. دستـت درست!

در همیـن حــال، صـدای فریـاد و هیاهـویی از واحـد مجـاور بلـند می شود. پسـری به نـام «رضـا» با خوشحـالی وسط اتـاق می پـرد)

میـثــاق: چـت شده؟ رو زمــین بنـد نیـستی!

رضــا: استقلال همین الان دومیشم خورد!!!

مهـدی:اصلا حواسم نبود.توپ تانک فشفشه..... .!!!

و تمــام ساکنیـن آن واحـد، برای دیـدن ادامـه ی مسـابقـه به اتاق مجـاور می شتـابنـد. چراغ هـا روشــن می مانند.

 


نوشته شده در شنبه 89/6/13| ساعت 4:7 صبح| توسط رضا| نظرات ( ) |

 

. سکـانس اول:خوابگاه دختران

 (دخــتر «شبنم» نامی با چـند کتـاب در دسـتش وارد واحــد دوستش «لالـه» می شود و او را در حــال گریه می بیــنـد.

شبنم: وا!... خاک بـرسرم! چــرا داری مثــل ابـر بهـار گریـه می کـنی؟!

لالـه: خـدا منـو می کشـت این روزو نـمی دیدم. همچـنان به گریـه ی خود ادامــه می دهـد

شبنم: بگـو ببـینم چی شـده؟

لالـه: چی می خواســتی بشـه؟ امروز نـتیجه ی امتـحان <آناتومی!!!> رو زدن تــو بُــرد. منــی که از 6 مـاه قبـلش کتابامـو خورده بــودم، مـنی که بـه امیـد 20 سر جلـسه ی امتحــان نشـسته بودم، دیــدم نمــره ام شـده 19!!!!!! ( بر شـدت گریه افزوده می شــود)

شبنم: (او را در آغــوش می کشـد) عزیـزم... گـریه نـکن. می فهـممت. درد بـزرگیــه! (بغـض شبنم نیز می ترکـد) بهتـره دیگـه غصه نخـوری و خودتـو برای امتحـان فـردا آمـاده کنـی. درس سخت و حجیــمیـه. می دونی کـه؟

لالـه: (اشک هایش را آرام آرام پـاک می کنـــد) آره. می دونـم! امـا من اونقــدر سـر ماجـرای امـروز دلم خـون بـود و فقط تونـستم 8 دور بخـونم! می فهـمی شبنم؟فقط 8 دور... (دوبـاره صـدای گریـه اش بلـند می شود) حالا چه جــوری سرمـو جلوی نـازی و دوستـاش بلـند کنـم؟!!

شبنم: عزیزم... دیگــه گریه نکن. من و شهــره هم فقط 7 - 8 دور تـونســتیم بخـونیم! ببـین! از بـس گریه کردی ریـمل چشمــای قشـنگ پاک شـد! گریـه نکن دیـگه. فکـر کردن به ایـن مســائل کـه می دونـم سخــته، فایده ای نـداره و مشــکلـی رو حـل نـمی کنـه.

لالـه: نـمی دونـم. چـرا چنـد روزیـه که مثـل قدیم دلـم به درس نـمیره. مثـلاً امـروز صبــح، ساعـت 5/7 بیـدار شـدم. باورت مـیشه؟!

در همیــن حال، صـدای جیــغ و شیـون از واحـد مجـاور به گوش می رسـد. اسـترس عظیـمی وجـودِ شبنم و لالـه را در بر می گیــرد! دخـتری به نـام «فرشــته» با اضـطراب وارد اتـاق می شـود

شبنم: چی شـده فرشــتـه؟!

فرشــته: (با دلهــره) کمـک کنیـد... نـازی داشت واسـه بیــستمـین بـار کتــابشـو می خـوند که یـه دفعــه از حـال رفت!

شبنم: لابــد به خـودش خیلی سخــت گرفته

.  فرشــته: خب، منــم 19 بـار خونـدم. این طـوری نـشدم! زود باشیــد، ببـریـمش دکتــر

و تمــام ساکنـین آن واحـد، سراسیـمه برای یاری «نــازی» از اتـاق خارج می شـونـد. چـراغ ها خامـوش میشود

 سانس دوم در یادداشت بعدی

 





 


نوشته شده در شنبه 89/6/13| ساعت 4:3 صبح| توسط رضا| نظرات ( ) |

سلام دوباره

از اونجا که افطاری خوردم و اون حوصله ای که در اثر تشنگی و گرسنگی ناشی از روزه گرفتن کاملا زایل شده ورخت از وجود بر بسته بود دوباره به یمن دخول خوردنیها واشامیدنیهای بسی لذیذ منت گذاشته وبه تن باز گشته گفتیم قدم رنجه کنیم واز روی لطف و کرامت سری به این وبلاگ بی لیاقت خالی از استطاعت بزنیم و رقیمه ای بهر پر کردن فضای خالی وبلاگمان بنویسیم یاشد تا شود وسیله ای برای گذراندن وقت ادمهای بیکار وکه به این وسیله می شوند صاحب کار وخلاصه میشویم سبب اشتغال زایی و کاهش نرخ بیکاری و کمک به رشد جمهوری اسلامی و.........

واما بعد

گفتیم توضیحی بدهیم در مورد عکسی که گذاشته ایم به جای عکس خودمان

عکس موجودی است بس غریب وبسیار نادر با شباهتی بس عجیب به انسان که از جمله سر گرمی هایش بالا رفتن از ستونهای خانه و پرش از روی مبلمان کاشانه  به شیوه ای بس قهارانه  که گویی از بدو تولد بوده است اکروبات باز جانانه که از تفریحات مورد علاقه اش میباشد آزار و اذیت همسایه واز ان جمله در کمال تاسف دادن لقب اقا رضا ترکه به یکی از ساکنان محله و بیدار کردن اقای موسوی در نیمه شب تا       بالاخره کرد ان بیچاره را دیوانه واز دیگر بازی هایش بود شکار مار و کرم وقورباغه وقتی که بود چهار یا پنج ساله

نام این موجود که ضریب هوشیش به طور باور نکردنی بیشتر از انسانهای معمولی است هست محمد جواد جهانیان  که می باشد  پسر دایی جان بنده و خلایق در مجاورتش همه شده اند خل و چل دیوانه

                                                                                                                                                                          والسلام


نوشته شده در پنج شنبه 89/5/28| ساعت 11:22 عصر| توسط رضا| نظرات ( ) |

ای نام تو بهترین سر اغاز                        بی نام تو نامه کی کنم باز

سلام

این اولین یادداشت وبلاگمه ولی از اونجا که امروز اصلا حال نوشتن ندارم قبل از اغاز مینویسم..

    

                             پایان


نوشته شده در پنج شنبه 89/5/28| ساعت 5:54 عصر| توسط رضا| نظرات ( ) |

<      1   2   3   4      

قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت