رها شده از قفس آزادی
در غروبی تیره با گیسوانی اشفته در باد تکیه داده بر چکاد کوه دشت گسترده به زیر پایش را مینگریست و اما سواری پیدا نبود پس هر گردبادی که در اعماق دشت بلند میشد شعله شوقی در دلش زبانه میکشد و هر آن، انتظار گامهای ان اشنایی را داشت که روزی چون باد به اعماق دشت رهسپار بود خبر را مردان ایل اورده بودند احدی در آبادی ها نیست
نوشته شده در چهارشنبه 97/1/1| ساعت
1:0 صبح| توسط رضا| نظرات ( ) |
قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت |